اشباح

علی سالاری
ali_salarirad@yahoo.com










وقتی درتاریکی دست می برم و زنگ ساعت شماطه داررا ازصدا می اندازم، دیگرخواب ازچشمانم پریده است. نسیم خنکی از پنجره تو می آید. باید چیزی به چهارصبح مانده باشد. شهلا، کنارم روی تشک به پهلو افتاده است وآرام نفس می کشد. چادرسفید گل گلی اش را روی پاهایش می اندازم و برمی خیزم.
مادرش، اکرم صدایش می کند و به من هم می گوید همینطورصدایش بزنم و من همیشه می گویم این طوربهتر است، برای همین دوستش دارم. شهلا می خندد و زیرلبی چیزی می گوید و برق ذوقی چشم هایش را روشن می کند. درست مثل همان شب هایی که درتاریکی دالان خانه شان منتظرم می ایستاد. و من برای همین چشم ها زنده ام. شبها پیش ازآنکه بخوابد، دراطاق را قفل می کند تابچه ها بی وقت وسرزده وارد نشوند. می گوید بزرگ شده اند، باید مراعات کرد. گونه های داغ شده ام را روی بازوهای برهنه و خنک ش می گذارم و پیش از آنکه به پهلو دراز بکشد، من به خواب رفته ام . کلید را درقفل می چرخانم وبه راهرو می روم. چراغ کوچک توی هال را روشن می کنم. به اطاق بچه ها سرک می کشم. روشنایی چراغ برق کوچه، روی صورت دخترم زهرا افتاده که آرام روی تختش خوابیده است. پسرم محمد جواد، بی قراراست ودرخواب، جای نیش حشرات را می خاراند. وقتی هم بیداراست همه درعذابند.همین دیروز، گیس های خواهرش را دوردست هایش پیچاند و به زمینش زد. زهرا جیغ که کشید، رهایش کرد و پشت دامن شهلا پنهان شد. زهرا پیش من آمد، خودش را برایم لوس کرد ومن موهای بلند وخرمایی اش را دست کشیدم ودرگوشش قربان صدقه اش رفتم. شهلا چشم غره رفت ووقتی گفت لوسش نکن، زهرا خودش را بیشتر بمن چسباند. گفتم شهلا چی شده؟ سرش را بلند نکرد وگفت چیزی نشده. گفتم بدبخت الاغی که صاحبش را نشناسه . مثل پیشترها که لب هایش را جمع می کرد، می خندید و شانه هایش تکان می خورد، نبود. انگار چیزی سنگین ترازدلخوری به گردنش آویخته شده بود. دست وچشمانش را مشغول یک زنبیل سبزی کرده بود که صبح اول وقت از سبزی فروش دوره گرد خریده بود. پشت سرش، روی دوپا نشستم و دست روی شانه اش گذاشتم. می خواست کناربکشد، نگهش داشتم. لبه های قرمز روسریش را بالای سرش گره زده وآنطور که دوست داشتم دسته ای ازموهایش را روی پیشانی ریخته بود. گفتم چی شده ؟ توکه... گفت می خوام خوب باشم مگه شما می ذارین؟ داشتم جوش می آوردم. گفتم باز چی شده، می گی یا بلند شم برم؟ روی پاهای محمدجواد را می پوشانم و پنجره را می بندم. ازاطاق بیرون می آیم وبه دستشویی می روم. به پنجره ی رو به کوچه تکیه داده بودم و به سرو صدای بچه ها که توی پله ها دنبال هم گذاشته بودند گوش می دادم که شهلا پشت سرم ایستاد. بوی جعفری وتره می داد. برگشتم تا دلخوریم را ببیند. انگشتانش سبز شده بود و جلوی پایش خرده ریزهای سبزی ریخته بود. نگاهش مضطرب و پریشان بود. گفتم نه شما توران هستی که با نفت خودت رو آتش بزنی ونه من عابدی. برای من همین یکی، که مرتب دلم رو بشکنه، کافیست. از چای سرد شده و سنگین فلاسک، لیوانی می نوشم و لباس هایم را بی سرو صدا می پوشم. از توی یخچال، یک خیار و یک گوجه، تکه ای نان و کمی پنیربرمی دارم و داخل کیسه ی پلاستیکی می پیچم، نگاهی به ساعت می اندازم و راه می افتم. در پاگرد پله ها، شهلا، مثل سایه ای با چشمان خواب آلود ایستاده است و نگاهم می کند. چادر را روی شانه اش انداخته است و با صدایی که می خواهد کسی را بیدار نکند، می گوید ببین می تونی برای پسر خاور کاری بکنی. سرم را تکان می دهم. گفته بودم که بیکاره، خاور خیلی سفارش کرده . همراه من از پله ها پایین می آید. این پسره رو با بی پدری بزرگ کرده. می گویم برو بخواب، همه را بیخواب می کنی. دیگه مشکل خوابم ببره، هر صبح کارم همینه. هیچ صدایی نیست، حتی سیرسیرک ها هم خوابیده اند. موتور را از گوشه ی حیاط بیرون می برم. بسته ی صبحانه را زیر گیره ی ترک بند موتور محکم می بندم و راه می افتم. مثل همیشه، باید سراشیبی کوچه تا ابتدای خیابان را خاموش طی کنم. سایه ی شهلا را می بینم که در آستانه ی خانه ایستاده است، با همان صورت مهتابی. انگار همان دختر مضطرب سال های پیش است که وقتی شب ها می خواستم از خانه شان بیایم، تا در خانه همراهم می آمد. صدای موتور، سکوت سحرگاهی را می شکند. یقینن مادرم بیدار است. شهلا می گفت وقتی برمی گردم،از پله ها بالا نرفته، می پرسد رفت ؟ ومن می گویم بله خانم بزرگ. وانتظارندارم که سربگذارد وبخوابد. روی جایش کنار پنجره دراز می کشد و چشم هایش را برهم می گذارد. صدای یک موتوری را که می شنود، سربرمی دارد و با چشم های ناسورش به سمت کوچه نگاه می کند و می گوید محمد جواد، بابایت آمد؟ و محمد جوادم می گوید نه خانم بزرگ. و برای مادرش گفته است که خانم بزرگ رو کرده به دیوار و گفته است خدایا دیگرمرگ مرا برسان. چه نفرینی ! خیابان نیمه تاریک را طی می کنم و ازمیدان که می گذرم سریع تر می رانم. خنکای سحرگاهی، به گوشه ی چشمانم اشک می نشاند. چراغ های جلوی شهرداری پرنورتر و درخشان تر به نظرمی آیند. عرض خیابان را به راحتی طی می کنم و ازکوچه ی اخوت میان برمی زنم. کنارمغازه ی بسته ی میرزا رحیم چاووش، شیدای دیوانه نشسته است وچشمش را دوخته است به ستارگان پرنورسحری. حالی پیدا کنم، می نشینم پای حرف هایش. این میرزا رحیم هم، همه چیزرا به قیمت خون پدرش می فروشد. خدا نکند تیغم به او گیرکند. یکبارنشده شهلا چیزی ازاو بخرد واشکش درنیاید.هنوزده پانزده روزی مانده، علم سیاه زده است سردر مغازه اش. اصلن ملاحظه ندارد. کنار کیوسک بسته ی روزنامه فروشی، پیرمردی جلوی آتش کوچکی چمپاتمه زده است و با یک چشم نگاهم می کند. انگاری دود، چشمش را سوزانده است. یک تاکسی به سرعت می گذرد. شهلا به مادرم گفته بود خاله، شمام کمک کنین، من که نمی تونم یک تنه بلندتون کنم. شمام دستتون را به نرده ها بگیرین و پا شین. مادرم با چشم های پف کرده وگشاد شده اش به او نگاه کرده وهمان جا مانده بود. شهلا، روسریش را بسته بود جلوی بینی و دهانش و مادرم را کشانده بود توی حمام و شلنگ آب را گرفته بود به پاهایش ومادرم، مثل بچه ها گریه کرده بود. وقتی رسیدم، شهلا نشسته بود و مستاًصل داشت گریه می کرد. نگاهش که بمن افتاد اشکریزان گفت بیچاره خیس آب و نجاست شده. من آب می ریزم، تو حوله ش را بیار. سردرسیلو را چراغانی کرده اند. می پیچم توی شش متری دانشمند. تاریک است. جلوتر که می روم، چرخ جلوی موتور، داخل گودالی می افتد. نزدیک است زمین بیفتم. مرد کیف بدستی کنارخیابان به انتظارایستاده است. سیگار می کشد. فلکه چهارم را دور می زنم و رو به پایین می رانم. دست و پای مادررا که گرفتیم و توی اطاق آوردیم، چشمانش را بسته بود. شهلا گفت هروقت دور از چشم ما رژیمش را بشکنه، همین آشه وهمین کاسه. گفتم مادرجون، چرا مواظب نیستین؟ با چشم های بسته اش گفت چی رو مواظب نیستم، هرچه رو دلم می خواد اکرم خانم می گه خوبت نیس، هرچه که او برام می آره، بی نمکه و بد مزه. خدا مرگم بده و شماها راحت شین. شهلا گریه کنان گفت خاله جون، ما برای خودتون می گیم، مواظب نباشین حالتون بدتر می شه. و مادرم سرش را با تلخی برگرداند. سرعتم را زیاد می کنم. نور چراغ جلو به صورت چند نفری که روی جدول کنارخیابان نشسته اند می افتد. خواب آلود وخسته، صورتشان را برمی گردانند. به صورت شهلا نگاه می کنم. چهره ی جوانش دراین سالها، خسته و پژمرده شده است. دراین مدتی که زندگی مشترک داریم...
- مرتیکه ی گامبو، حواست کجاست؟ رفته بودی زیرش که صبح سحری...
مینی بوس، نورش را از چشمانم برمی دارد وبوق زنان می گذرد.
- مرتیکه ی گامبو خودتی، عوضی.
امروزهرطورشده باید درمورد درخواست وامی که داده بودم صحبت کنم. وگرنه با برادر شهلا کلاهمان توی هم می رود. یکبار دیگر چشمش را ببندد و بگوید پس این همه مدت تو جبهه ها چه غلطی کردی، هرچه از دهانم دربیاید بارش می کنم. اصلن ملاحظه ی شهلا را هم نمی کنم. مگر او وقتی چاک دهانش را باز می کند، حرمت برای کسی می گذارد؟ من نمی خواستم و حالا هم نمی خواهم مثل او باشم. همه می دانند از کجا فهمیده بود خانه های کلنگی پشت کوچه پس کوچه های مسجد حجت اکبر، وقتی قرار باشد بلوار کوثر را بسازند، می افتند نبش بلوار، و چه قیمتی پیدا می کنند. یک ریالش شده است صد تومان و حالا صدی سه تومان، بهره ی پولش را از من می گیرد. مگر من بخاطر این چیزها، سینه ام را سپر خمپاره ی عراقی ها کردم؟ اگر نبود تکلیف، یک لحظه هم کسی تاب نمی آورد. نامرد ها، شب و روز نمی شناختند. شب که می شد، خمپاره و منور و گلوله ی توپ شان یک آن قطع نمی شد. روزهم که هیهات. تیر مستقیم شان، هرچه بلندی بود درو می کرد و می رفت تا آخر. محاصره که می شدند، تا گلوله داشتند می زدند، تمام که می شد، زیرپوش های سفید شان را می کردند پرچم و هی تکان تکان می دادند. صبر می کردیم وتا مطمئن نمی شدیم جلو نمی رفتیم. صدا می زدیم که جلو بیایند. صف می شدند و می آمدند. العفو یا اخی...العفو. آنقدر زیاد بودند که از پس شان بر نمی آمدیم. رحیم، مگسک تفنگش را فرو می کرد توی کمرم ومی گفت حاجی! کار، کار توست. وهر دفعه ده دوازده نفر شان را صف می کردیم و با عبدو که عربی بلد بود می بردیم پشت خاکریزها و می گفتم بگوهمدیگر را از پشت بغل کنند. آنوقت یک تیر ژ- 3 خالی می کردم توی شکم شان و تمام. ژ- 3 خیلی بهتراز کلاش است. مثل ساقه های تبر زده ی نیشکر، می ریختند روی زمین. امان می دادیم، لخت مان می کردند. حرمتی باقی نمی گذارم برای کسی که بخواهد بگوید توی جبهه ها چه غلطی کردی؟ پیراهنم را بالا می زنم و تکه های خمپاره را که هنوز زیر پوستم، جا خوش کرده اند و وول می خورند، نشان می دهم. شلوارم را پایین می کشم و زانویم را که از بس جراحی شده است، دیگر به زور خم و راست می شود، به رخ شان می کشم. سرم را می اندازم پایین وهرچه لیچار است می ریزم توی کیسه اش و می اندازم گردنش. چه معنی دارد آدم سر شندرغاز، ارزش یک نفر را پایین بیاورد؟ مگر من بخاطر این چیزها بود که به جبهه رفتم؟ حالا بگذریم از کار بعضی ها. بخاطر یک بز گر، گله را که نمی کشند. حرف وام که شد، یادم هست نوشتم برای خرید کولر. امروز هرطورشده باید پیگیری کنم. وارد خیابان درختی می شوم. نورافکن های کیوسک نگهبانی وسط خیابان، چشم را می زنند. نمی توانم چیزی را ببینم. نمی توانم تصورکنم روزی مادرم می میرد. مادرم همیشه نگرانم بوده واگر این تنها دلخوشی راهم از دست بدهم پاک، تنها می شوم . جلوی نگهبانی که می رسم، سربازایست می دهد و لوله اسلحه اش را بطرفم می گیرد. صورتم را که می بیند، راهبند را بالا می آورد. می گذرم. دستش را بالا می برد. توجهی نمی کنم. به دربزرگ آهنی می رسم. ازمیان دریچه ی روی در، چشمی بیرون را وارسی می کند. شکافی به اندازه ی ورود یک موتور، گشوده می شود. مگرقیمت یک کولر چهارهزارچند است؟
- سلام حاجی.
- سلام مرتضی.
داخل می روم. کناردیوارهای بلند، زیر برجک نگهبانی، موتور را پارک می کنم. از شیرآب کنارموتورخانه، چند مشت آب بصورتم می زنم و راه می افتم. مرتیکه ی گامبو. عوضی نزدیک بود بکشدم.
- سلام حاجی، کجایی؟ سید رو پیدا کن، دنبالت می گشت.
صورتش را ندیدم. با عجله توی تاریکی می دود. بگمانم مراد بود. صدایش که همو بود. هرچقدرمی خواهد باشد. خیلی باید رو داشته باشم که توی صورت شهلا نگاه کنم و بگویم این تابستان هم صبر کند. آمبولانس جلوی ورودی انبارها ایستاده است. از لای در نیمه بازش، برانکاردی کثیف پیداست.
- سلام حاجی، سید رو ندیدی؟
سرتکان می دهم و در کمد را باز می کنم. پلاستیک صبحانه را روی کمدم می گذارم و لباسم را عوض می کنم. لامپ مهتابی اطاق، نیم سوز شده و خاموش و روشن می شود. ازداخل جیبم، کلاه کشی را بیرون می آورم وسرم می گذارم. سید پیدایش می شود. پوشه ای دستش گرفته است. توی خط هم که بود، کارش همین بود: تدارکات. پوشه ای دستش می گرفت و برو آن طرف، بیا این طرف. یخ ببر، آب بیار. سید، تانک آب سوراخ شده! می دوید. تانک کار نمی ده. بدو یک تانک تازه پیدا کن. یا حسین یادت نرود! سید! پلاستیک ! ترکش چه می شناخت. چه می دانست وقتی بی هوا تن ت آتش می گرفت ومی دیدی دل و روده ات ریخته روی خاک ها و کسی نبود به دوش ت بکشد، مرگ را بالای سرت می دیدی و صدا می زدی: یا الله... الله اکبر.
- کجایی حاجی ؟ صبح شد.
راه می افتد. همراهش می روم.
- راستی سید . برای این وام ما کاری نکردی؟
آخر راهرو می ایستد:
- چرا حاجی، درخواست وام ت درست شده، فقط یه ضامن کم داری.
بی آنکه نگاهم کند، می پیچد ومی رود. ضامن از کجا بیاورم؟ کلاه کشی را تا روی گردن پایین می کشم و به راهروی نیمه تاریک قدم می گذارم. با این کلاه سیاه، که تنها دو سوراخ چشمانم پیداست، همه چیز تیره ودودآلود است. حالا ضامن از کجا پیدا کنم؟ در طول راهرو یک مهتابی سالم نمانده است. ببینم پسر خاور را می شود برای تاسیسات آورد. پسر کاری و زرنگی است . در اطاق را فشار می دهم و وارد می شوم. مردی روی صندلی نشسته است. مرا که می بیند، نیم خیزمی شود. لب هایش، تکان می خورد. شاید خواسته است سلام کند. صدایی نمی شنوم. اولین بار است اورا می بینم. اوهم با وحشت نگاهم می کند. دستهای بسته اش آشکارا می لرزند. دونگهبان، دردو سویش ایستاده اند. صدای پچپچه وزمزمه، نگاهم را برمی گرداند به گوشه ی اطاق که حاج آقا پشت میزچوبی نشسته است و قرآن می خواند. چشم برمی دارد و مرا نگاه می کند. لحظه ای مکث می کند. دوباره به خواندن ادامه می دهد: انٌه بهم رًوف رحیم. همیشه همین را می خواند. صدق الله علی العظیم . تمام که می شود، نگهبان، دستش را روی شانه ی مرد می گذارد. نوبت جناب سروان مولوی است. جلو می آید، سیگارروشنی را لای لب های مرد می گذارد. مرد پک می زند. دوباره و دوباره. دود صورتش را می پوشاند. جناب سروان باید سیگار رابردارد. یک قدم جلومی آید و سیگار رااز لب های مرد برمی دارد و توی جاسیگاری گچی روی میز له می کند. به حاج آقا نگاه می کند، خم می شود و کنار صورت مرد، طوری که همه بشنوند، می پرسد: غیراز کاغذی که گفتی ونوشتند و تو امضا کردی، حرفی برای گفتن داری؟ چیزی می خوای؟ مرد، با زبانش، لبهای خشک شده ش را خیس می کند و سرش را به اطراف تکان می دهد. اگر تقاضایی قانونی داری بگو تا اجابت کنیم. مرد انگار نشنیده است. حاج آقا از پشت میز چوبی برمی خیزد، جلو می آید، به صورت تک تک حاضرین نگاه می کند، عبایش را روی شانه ها صاف و میزان می کند، دست می گذارد روی شانه ی مرد. باید بگوید برادر، توبه کن، استغفار کن، خداوند ... شمرده وآرام می گوید: برادر، توبه کن، استغفار کن، خداوند در قرآن می فرماید بسم الله الرحمن الرحیم. یعنی خدا بخشنده و مهربان است. در توبه، همیشه باز است، خدا توبه ی بندگان گنهکارش را دوست می دارد، سفره ی کرم و بخشش خدای تبارک و تعالی، همیشه گسترده است... چیزی در دلم می جوشد. مرد سرش پایین افتاده است و زانوانش می لرزند. موهای سیاه و بلندش، پیشانی اش را پوشانده است. این شاید آدمی بود که اگر می خواستم ضامن من می شد. حاج آقا، دستش را روی شانه مرد جابجا می کند و می گوید: استغفرالله ربی و... استغفرالله ... کسی کنار گوشم می گوید: حاجی، صبح شد. برمی گردم، نگاهش می کنم، آقای خرمی است. پشت سرم ایستاده است. بوی توتون نم کشیده و پساب حمام می پیچد توی دماغم. می ایستم جلوی مرد، سرش را بالا می آورد و به دو سوراخ روی کلاهم خیره می شود. حفره ی چشمانش، سیاه شده است. نگهبان ها کنار می روند. دست می اندازم زیر بازویش و بلندش می کنم. گواینکه استخوانی دربدن ندارد، لخت و بی خون روی دستم می ماند. سر در گوشش می گذارم: مثل بچه ی آدم، کاری را که بتو می گم، می کنی و اگر بخوای ننه من غریبم راه بندازی و... کاری را که نباید، می کنم. خونی در رگهایش می دود، سرش را بالا نگه می دارد وحفره ی سیاه چشمانش خیره می شود به کلاه من. آهسته می گویم این طور بهتره. مردمک چشمانش گم شده است. دکتراکبریان جلو می آید، گوشی را به پشتش می گذارد و لحظه ای گوش می دهد. برمی گردد، به سینه اش تقه می زند و گوش می دهد. مچ دستش را با دوانگشت می گیرد و نبضش را لمس می کند. برمی گردد وبه آقای خرمی که پشت سرم ایستاده است، نگاه می کند: سالم است. انگشتی توی کمرم فرومی رود. بازوی مرد را می گیرم واز درآهنی بیرون می برم. باد سردی به صورت مان می خورد. مرد نفس عمیقی می کشد. نگهبان ها از دو سوی مان می آیند و به دنبال شان آقای خرمی، جناب سروان مولوی و حاج آقا قاضی عسگر قدم به محوطه می گذارند. دکتر اکبریان داخل راهرو می ماند. محوطه ی شن ریزی شده ی پشت کارگاه ها، تاریک است، ولی حیاط کوچک پشت آن را نور افکن های برجک نگهبانی روشن کرده است. همه، کناردیوارحیاط می ایستند. حاج آقا قاضی عسگر دست هایش را بهم می مالد ومی گوید: چه هوای خنکی، مثل اینکه زمستون برگشته! کسی دل و دماغ ندارد دنباله ش را بگیرد. آقای خرمی یرمی گردد و مرا نگاه می کند. طعم پساب حمام، بینی م را پر می کند. از پله های خرک بالا می روم، حلقه ی طناب را که روی داربست گره خورده است، کمی شل می کنم، آویزان می شوم، اشاره می کنم، نگهبان ها، زیربازوهای مرد را می گیرند وتکانش می دهند. به زحمت قدم برمی دارد. زانوانش خم شده است. می گویم چیزی نمانده، یه قدم دیگه. خم که می شوم، دندانم تیر می کشد. این دندان درد بی پیر، امانم را بریده است. مشکل بتوانم برای ملاً عام آخرهفته بروم. کسی دیگری را باید ببرند. مرد به پله های خرک گیر کرده است. باد موهای بلندش را پریشان کرده است. دلم پرآشوب است. نمی دانم کجا بودم که مرد، بازوانش را دور پاهایم حلقه می کند: تو رو به جون بچٌه هات، تو رو به جون عزیزترین کس ات، رحم کن، ببخش... یا امام رضا، یا ضامن آهو... گریه امانش نمی دهد. مثل کسان دیگر، حرف هایش بریده بریده و نامفهوم می شود. زیر بازویش را می گیرم و کمرش را راست می کنم. حالا ضامن ازکجا پیدا کنم؟ مثل دیگرانی که تا پیش ازاین،همه چیزرا به هیچ می گرفتند،آشکارا می لرزد. مثل همان عوضی، که نزدیک بود زیرم بگیرد. کاش صورتش را دیده بودم. کنار گوشش می گویم: تو قول دادی ننه من غریبم راه نندازی، مرد باش. گردنش را کج می کند: تو رو به جون بچٌه هات...العفو...العفو یا اخی... نگاهش می کنم: غیرتت کجا رفته، مرد؟ توکل کن به خدا. همه چیز را درگوشش می گویم. آخرش هم می گویم: طولی نمی کشه. و دست می گذارم پشت کمرش و فشار می دهم. به اطراف نگاه می کند. منتظر حادثه ای است. کسی یا چیزی را می جوید. صورتش سفید شده است. گویی منور پرتاب کرده اند . یک پایش را روی چهارپایه می گذارم، کمکش می کنم تا تنه اش را بالا بکشد. دست های بسته اش را بالا می برد و طناب را دور گردنش می اندازد. نگهبان بالا می آید، دستبندش را بازمی کند و دست هایش را از پشت می بندد و دور می شود. دست می کنم گره طناب را پشت گوشش خفت می اندازم و کنار می ایستم. سوای دیگران، پوستش گرم وعرق کرده است. به هرطرف چشم می دواند، به نگهبان ها، به حاج آقا قاضی عسگر، به جناب سروان مولوی. آقای خرمی دست هایش را توی جیب های شلوارش کرده است و یک پا جلوترایستاده است. چشم های مرد، اورا که می یابد، مکث می کند: پس چی شد مرتیکه ی قرمساق؟ تو که گفتی برات رضایت می گیرم، نگفتی ؟ زنم هرچی داشت، فروخت داد دست تو، نداد؟... حرومت باشه مردک زن جلب بی ناموس چشم پلشت تریاکی ...
- حاجی !
با کف پا، می کوبم به چهار پایه. زیر پایش خالی می شود، پر می شود، خالی می شود، آویزان می شود، گردنش می شکند، موهای سیاه وبلندش، پیشانی و چشم های دریده اش را می پوشاند و خلط گلویش درون حنجره می ماند و خاموش می شود. اتفاق، افتاده است. پشت می کنم. انگارهیچ وقت نبوده است. دمپایی هایش را پرت می کنم پایین. اول دوتا سربازی که نگهبان بودند، بعد، سربازی که روی برجک، نگهبانی می داد وبعد دیگرانی که آنجا بودند، چند سکه پول خرد و چند اسکناس تا شده می اندازند کنار دمپایی ها. خم می شوم و پول هارا جمع می کنم. دندانم تیر می کشد. خرمی، پیش ازهمه ودیگران پس ازاو، دفتراجرای احکام را امضا می کنند. خرمی می گوید: بدین دکترهم امضا کنه، دکترهم، دکترهای قدیم. و کف دستش را می گذارد پشت حاج آقا قاضی عسگر. بفرمایید. راه که می افتند، می گوید: الغریق یتشبث بکل حشیش. ازپشت، گردن فراخ وشانه های قاضی عسگر را می بینم که از خنده و تاًیید تکان می خورد. کناردندانه های کوه، سفید شده است. اشیاء، از صورت وهم درمی آیند وسایه ها، هیئت آدمی می گیرند. برانکارد را داخل می آورند. در پناه سیاهی دیوار، خودم را به راهروی تاریک می رسانم. باید ببینم دیروز، کدام حرامزاده ای صبحانه ی مرا خورده بود.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32889< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي